علامه مجلسی در بحارالانوار از ابن عباس نقل نموده است که:
روزی زلیخا به یوسف علیه السلام گفت:
چشم بردار و مرا بنگر.
یوسف علیه السلام گفت: « أَخْشَى الْعَمَى فِی بَصَرِی[1]؛ از نابینا شدن چشمانم میترسم.»
زلیخا گفت: «چقدر چشمهایت زیباست!»
یوسف علیه السلام گفت: «دو چشم، نخستین عضوهایی هستند که در قبر بر گونههایم میافتند.»
زلیخا گفت: «چه بوی خوشی داری؟» یوسف علیه السلام گفت: «اگر [بدی] بوی مرا سه روز پس از مرگم استشمام میکردی، از من فرار میکردی.»
زلیخا گفت: «چرا به من نزدیک نمیشوی؟»
حضرت یوسف علیه السلام گفت: «با این دوری، به قرب پروردگارم امیددارم.»
زلیخا گفت: «بستر من از حریر است، برخیز و خواستهام را برآور.»
یوسف علیه السلام گفت: «میترسم بهرهام در بهشت از کف برَوَد.»
زلیخا گفت: «تو را به شکنجهگرها میسپارم».
یوسف علیه السلام گفت: «پروردگارم در آن هنگام مرا بس است[2].»